نویسه جدید وبلاگ
خبر آرام در صدایت ریخت، ناگهان شانههات لرزیدندشاخههای گیاهی آهسته، بر گلوی اتاق پیچیدند
پلکها را کلافه و مبهوت، پشت هم باز و بسته میکردی
روی مرطوب گونهات آرام قطرههایی درشت غلتیدند...
صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهانها بخار میآمد
مردهها را به نوبت انگاری توی غسالخانه میچیدند
دست بیاعتنا و سنگینی که مرا روی تختهای میشست
چشمهای غریب و غمگینت پشت دیوارها نمیدیدند
مادرم هم نگفت:«فاتی جان...» قسمم هم نداد برگردم
مثل تازهعروسها وقتی پیکرم را سپید پوشیدند
بعد از آن دست دیگری آمد پلک سنگین و خیس من را بست
چشمهای تو دیگر از امروز گریههای مرا نمیدیدند
زیر سنگینیی لحد انگار دلم از ترس و غصه میترکید
مشتی از خاکهای بیوقفه توی آغوش باد رقصیدند
هی سرت داد میزدم:« برگرد! من از این گور سرد میترسم»
گوشهایت عجیب کر شده بود حرفهای مرا نفهمیدند
گریهی تو کلافهام میکرد نالههایم بلندتر شده بود
اسکلتهای پیشکسوتتر به من و نالههام خندیدند
هق هق تو شدیدتر میشد بدنت مثل بید میلرزید
مثل سریالهای تکراری ابرها بیدلیل باریدند
چون روال همیشگی هرکس سورهای خواند و دور شد از من
دستهایی فشرد دستت را... صورتت را سه بار بوسیدند
توی پیراهن سیاه خودت مثل یک تکه ماه میماندی
مردمکهای خیس و براقت مثل الماس میدرخشیدند
هم دلم تنگ میشود بیتو، هم از این گور سرد میترسم
چه کسی گفته مرگ آزادیست؟! زیر این خاک که نخوابیدند!
ظهر متروک و سرد بهمن ماه سایهای روی سنگ میلرزید
عقربکها هزار و چندین دور، روی هم مثل باد چرخیدند
مثل هر پنجشنبه میآیی، من به پایان رسیدهام کم کم...
شانههای تکیدهام اینجا زیر باران و باد پوسیدند
رشت یا ابری است یا باران، مثل نفرین مدام میبارد
روی این شهر لعنتی انگار، خاک سنگین مرده پاشیدند...
فاطمه حق وردیان