نویسه جدید وبلاگ
ماييم و خزاني و دل بي بر و بـاريگور پدر باغ و بهـاري كه تـو داري !
ای بغض هزاران شبه! اي ابر سخن ريز اي
يكوقت بر اين خاك ترك خورده نباري
جو بار لهيب است غزل مرثيهء اشك
نگذار بسـوزيم در اين دوزخ جـاري
گاهي قلمي هرزه قدم شو كه دمادم
بيـهودگي روز و شبـم را بنـگاري
بردار و ببر جاي دگرهرچه قرار است
در خاك خيانت زدهء عشق، بكاري
از عـرعـر و عوعو بنويسـيد برايم
ما را چـه به زيبـايي آواز قنـاري
هرگز كسي از شاعر بن بست نپرسيد:
غير از عزلي تيره چه داري كه بباري ؟
بگذار تو را نيز به دشـنام بگيـريم
حـالا كه به كار دل ما كار نداري.
جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد
شيطانخبر نداشت، بشر اختراع شد
« هابيل » ها مزاحم « قابيل » ميشدند
افسانه ي « حقوق بشر » اختراع شد
مـردم خيال فخر فروشي نداشتند
شيـئي شبـيه سكه ي زر اختراع شد
فكر جنايت از سر آدم نميگذشت
تا اينكه تيغ و تير و سپر اختراع شد
با خواهش جماعـت علاف اهل دل
چيزي به نام شعر و هنر اختراع شد
اينگونه شد كه مخترع از خير ما گذشت
اينگونه شد كه حضرت « شر » اختراع شد
دنيا به كام بود و … حقيقت؟! مورخان !
ما را خبر كنيد؛ اگر
اختراع شد .........................
نویسه جدید وبلاگ
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوستش داشته به آن برسد
رها کنی بروند دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه نفرین نمی کنم نکند
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند فقط زود آن زمان برسد
نجمه زارع
نویسه جدید وبلاگ
خبر آرام در صدایت ریخت، ناگهان شانههات لرزیدندشاخههای گیاهی آهسته، بر گلوی اتاق پیچیدند
پلکها را کلافه و مبهوت، پشت هم باز و بسته میکردی
روی مرطوب گونهات آرام قطرههایی درشت غلتیدند...
صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهانها بخار میآمد
مردهها را به نوبت انگاری توی غسالخانه میچیدند
دست بیاعتنا و سنگینی که مرا روی تختهای میشست
چشمهای غریب و غمگینت پشت دیوارها نمیدیدند
مادرم هم نگفت:«فاتی جان...» قسمم هم نداد برگردم
مثل تازهعروسها وقتی پیکرم را سپید پوشیدند
بعد از آن دست دیگری آمد پلک سنگین و خیس من را بست
چشمهای تو دیگر از امروز گریههای مرا نمیدیدند
زیر سنگینیی لحد انگار دلم از ترس و غصه میترکید
مشتی از خاکهای بیوقفه توی آغوش باد رقصیدند
هی سرت داد میزدم:« برگرد! من از این گور سرد میترسم»
گوشهایت عجیب کر شده بود حرفهای مرا نفهمیدند
گریهی تو کلافهام میکرد نالههایم بلندتر شده بود
اسکلتهای پیشکسوتتر به من و نالههام خندیدند
هق هق تو شدیدتر میشد بدنت مثل بید میلرزید
مثل سریالهای تکراری ابرها بیدلیل باریدند
چون روال همیشگی هرکس سورهای خواند و دور شد از من
دستهایی فشرد دستت را... صورتت را سه بار بوسیدند
توی پیراهن سیاه خودت مثل یک تکه ماه میماندی
مردمکهای خیس و براقت مثل الماس میدرخشیدند
هم دلم تنگ میشود بیتو، هم از این گور سرد میترسم
چه کسی گفته مرگ آزادیست؟! زیر این خاک که نخوابیدند!
ظهر متروک و سرد بهمن ماه سایهای روی سنگ میلرزید
عقربکها هزار و چندین دور، روی هم مثل باد چرخیدند
مثل هر پنجشنبه میآیی، من به پایان رسیدهام کم کم...
شانههای تکیدهام اینجا زیر باران و باد پوسیدند
رشت یا ابری است یا باران، مثل نفرین مدام میبارد
روی این شهر لعنتی انگار، خاک سنگین مرده پاشیدند...
فاطمه حق وردیان
نویسه جدید وبلاگ
خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده نشود باری از گناه
گفتم : گناه کردم اگر عاشقت شدم...
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه !!
سخت است اینکه دل بکنم از تو ، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری ، از گناه
بالا گرفته ام سر خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه
دارند پیله های دلم درد می کشند
نویسه جدید وبلاگ
این دل که دلیل بی سر و سامانیست؛
در سینه ی من کتیبه ایی ساسانیست
تا سلسله ی گیسوی تو قاجار است
اوضاع دو چشم عاشقم اشکانیست
احسان افشاری