نویسه جدید وبلاگ
ماييم و خزاني و دل بي بر و بـاريگور پدر باغ و بهـاري كه تـو داري !
ای بغض هزاران شبه! اي ابر سخن ريز اي
يكوقت بر اين خاك ترك خورده نباري
جو بار لهيب است غزل مرثيهء اشك
نگذار بسـوزيم در اين دوزخ جـاري
گاهي قلمي هرزه قدم شو كه دمادم
بيـهودگي روز و شبـم را بنـگاري
بردار و ببر جاي دگرهرچه قرار است
در خاك خيانت زدهء عشق، بكاري
از عـرعـر و عوعو بنويسـيد برايم
ما را چـه به زيبـايي آواز قنـاري
هرگز كسي از شاعر بن بست نپرسيد:
غير از عزلي تيره چه داري كه بباري ؟
بگذار تو را نيز به دشـنام بگيـريم
حـالا كه به كار دل ما كار نداري.
جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد
شيطانخبر نداشت، بشر اختراع شد
« هابيل » ها مزاحم « قابيل » ميشدند
افسانه ي « حقوق بشر » اختراع شد
مـردم خيال فخر فروشي نداشتند
شيـئي شبـيه سكه ي زر اختراع شد
فكر جنايت از سر آدم نميگذشت
تا اينكه تيغ و تير و سپر اختراع شد
با خواهش جماعـت علاف اهل دل
چيزي به نام شعر و هنر اختراع شد
اينگونه شد كه مخترع از خير ما گذشت
اينگونه شد كه حضرت « شر » اختراع شد
دنيا به كام بود و … حقيقت؟! مورخان !
ما را خبر كنيد؛ اگر
اختراع شد .........................