نویسه جدید وبلاگ
فاطمه فروغیانشب:
با دست راست پرده ي در را كنار زد
... جمعي شلوغ ... دود ... هياهو و بوي بد!
يك اسكناس كهنه براي ورود داد
عادت نكرده بود به تلخي دست رد
آنجا فقط سراي شراب و قمار بود
با نعره هاي بردم و بردي ... هزار و صد!
گاهي كسي به مستي خود زار مي گريست
يا خنده اي بلند ... كه فرقي نمي كند!
او نيز روي صندلي گرد خود نشست:
« شايد يكي دو جام مرا با خودش برد... »
يك پاكت سفيد در آورد و دود كرد...
يك پك ... دو پك ... سه پك ...نه و ده ...سي ... چهل ... نود!
...
صبح:
رفتند يك به يك همه برگشته بخت ها
يك كافه ي كثيف و تهي ماند و يك جسد...
يك مرد مرده ... چهره اي از يك طلوع پوچ:
محكوم بر حبات پر از رنج .. تا ابد
تصوير مبهمي است بر از درد و التهاب
مردي كه روبروي تو سيگار مي كشد...