نویسه جدید وبلاگ

بیا دوباره به چشمان هم نگاه کنیم

بیا دوباره در این باره ، اشتباه کنیم

من و توایم که تنها گناهمان عشق است

عجب گناه قشنگی ، بیا گناه کنیم

تمام دفترمان را غزل غزل با عشق

کنار نامه اعمالمان سیاه کنیم

من و تویی که چنان مثل شیشه شفافیم

که روشن است ، اگر توی سینه آه کنیم

عزیز من ! به زمین و زمانه مدیونیم

اگر که لحظه ای از عمر را تباه کنیم

بیار سفره لبخند و بوسه ات را تا

بساط یک غزل تازه روبه راه کنیم

برای رویش یک شعر عاشقانه محض

بیا دوباره به چشمان هم نگاه کنیم ...

" امید تقوی "





نویسه جدید وبلاگ

سید مهدی نقبایی

 شاید تمام قصه مـا ایـن ســـه جــــمله بود
آشوب بـودی آمـدی و رد شـدی ، همـــین
من سطحی از تـرک شـده بودم که بشکنم
تو آخـریـن تلنگر این سـد شـدی ، همـــین
هـرگـز تـو انـتـخاب نکـردی مـرا ، فـقـط
گاهی بر این دو راهه مردد شدی ، همین
حـذف بـیـای قـافـیه هـا کــــــار تـو نـبـود
تو بـاعـث ردیـف نـیـامـد شـدی ، همـــین
 حـرفـی کـه در دقــایـق زخــمی انـتـظـــار
تـیـر خــلاص را بــه دلــم میزدی ، همـــین
بـا ایـن هـمـه شـکایـتـی از تـو نـمی کــنـم
تنها قبول کن که کمی بد شدی...همـــین !


قصه‌ی تازه‌ای نمی‌شنوید، حرفهایم دوباره تکراری‌ست
 فصل اندیشه‌های سبز گذشت، نوبت فصلهای بیکاری‌ست
گفته بودی به کوچه‌ها برویم تا کمی وا شود دلت، اما
غافل از این که وقت ِ دلتنگی همه‌ی شهر چاردیواری‌ست
 -ها! ببخشید! ساعت ِ چند است؟ وای بر من! دوباره یادم رفت
ساعت ِ ما شبیه مردم شهر، سالها بین خواب و بیداری‌ست
نکند مثل شهرهای قدیم زیر آوار خواب گم شده‌ایم؟
سعی کن باستان‌شناس عزیز! جای خوبی برای حفاری‌ست
 گاهی البته چیزهای قشنگ، می‌نوازند چشم خاطره را
مثلاً روی شیب سرسره‌ها غفلت کودکانه‌ای جاری‌ست
ولی آدم‌بزرگ‌ها انگار، ناگزیر از تبسمی تلخند
مثل شعری که در تکلف وزن، مملو از واژه های ناچاری‌ست
خسته، بیهوده، بی‌هدف، حیران، شهر در ازدحام می‌لولد
تهمت ِ زندگی به این تصویر -می‌توان گفت- ساده‌انگاری‌ست
من کمی عشق خواستم، آیا انتظار زیادی از دنیاست؟
قیس هم یک زمان همین را خواست، شاید این یک جنون ادواری‌ست



خود را شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
*** ا
ز فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
***
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
 ***
کم کم به سطح آینه ام برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
 ***
 دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
***
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
 من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
 ***
 شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
 خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت




نویسه جدید وبلاگ

شب دلواپسی‌ها هرقدر بی‌ماه‌تر بهتر
که شاعر در شب موهای تو گمراه‌تر بهتر

برای شانه‌های شهر متروکی شبیه من
تکان‌های گسل، یک‌دفعه و ناگاه‌تر بهتر

چه فرقی می‌کند من چند سر قلیان عوض کردم؟
برای قهوه‌چی‌ها، مرد، خاطرخواه‌تر بهتر

ندانستی که روی بیت بیتش وزن کم کردم
نوشتی شعرهایت شادتر، کم‌آه‌تر بهتر

نه این‌که قافیه کم بود نه! در فصل تابستان
غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه‌تر بهتر


حامد عسگری




نویسه جدید وبلاگ

الا دختر که چشمونت درشته
 ز هجرونت مرا باری به پشته
ریاضت‌کش خریده باغ بادوم
 مرا کیفیت چشم تو کشته



الا دختر که موی بور داری
 ز دختر بودنت منظور داری
بیا تا جزوه‌ای از هم بگیریم
 شنیدم مثل من کنکور داری



الا دختر که موهای تو بوره
 گمونم روسری‌ت از جنس توره
خودت باربی‌تر از بالابلندان
 چرا داداشت این‌قد لندهوره



الا دختر که استقلال داری
 نظرگاهی پرنسیپال داری
برای دیگران شهد و مربا
 به ما چون می‌رسی تبخال داری



الا دختر سه‌تا وب‌سایت داری
فضا تا بیست گیگابایت داری
مو آن مگناکش بی‌خانمونم
 تو اما لب به کنت لایت داری



الا دختر که تیپت تیپ روزه
 دو چشم روشنت گیتی‌فروزه
ادت کردم، ردم کردی، چرا پس؟
 الهی هارد لپ‌تاپت بسوزه



الا دختر که در شعر اخیری
 ندانستی که بی‌مایه فطیری
گرفتم عاشقی،‌ مستی، فلونی
 چه معنی داره بی‌صف نون بگیری



الا دختر که دل پیشت اسیره
 وصالت آرزوی این حقیره
اگرچه خونه و ماشین ندارم
 دوبیتی‌هایم اما بی‌نظیره



الا دختر که میک‌آپت غلیظه
 ببینم ناخنت رو، وای چه تیزه
به چشم خواهری پشتم بخارون
محبت کن، اگه دستت تمیزه



دراز گیسوانت چون کمنده
 جمالت رشک گلراز هلنده
بیا پایین، خیالم را نپیچون
 الا دختر که مضمونت بلنده

اميد مهدي نـژاد




نویسه جدید وبلاگ

«از در درآمدی و...» غزل در برت گرفت
«از خود به در شدم» که زمین بر سرت گرفت

دریا شد از تلاطم امواج تو جهان
پیچید در هوای تو تا پیکرت گرفت

مثل صدف که منحنی موج را شناخت
پیراهن تو غوص زد و گوهرت گرفت

گامت خیال داشت که بگریزد از زمان
هر ثانیه کش آمد و محکمترت گرفت

چرخی زدی و دامن بیچاره گیج شد
اول رهات کرد ...ولی آخرت گرفت !

پروانه ای شدی و غزل رود رنگ شد
گل داد واژه واژه و دور و برت گرفت

گفتی سلام و شاعر مست از نگاه تو
جامی دوباره از لب خنیاگرت گرفت

لبهات تشنه های وصالند ؛ مانده ام -
پستان چگونه از دهنت مادرت گرفت !

هرگز یکی دو بوسه به جایی نمی رسد
باید سپاه ساخت و سرتاسرت گرفت

باید که بوسه بوسه سواران سرخ پوست
یکجا گسیل کرد ، سپس کشورت گرفت

آتش به پا شد از همه سو شد قیامتی
خورشید هم به حکم «اذا... کُوِّرَت» گرفت !

تاریک شد فضا و کسی جز خودم ندید
همراه من زمین و زمان در برت گرفت ...                              سیامک بهرام پرور





نویسه جدید وبلاگ

فاطمه فروغیان

شب:
با دست راست پرده ي در را كنار زد
... جمعي شلوغ ... دود ... هياهو و بوي بد!
يك اسكناس كهنه براي ورود داد
عادت نكرده بود به تلخي دست رد
آنجا فقط سراي شراب و قمار بود
با نعره هاي بردم و بردي ... هزار و صد!
گاهي كسي به مستي خود زار مي گريست
يا خنده اي بلند ... كه فرقي نمي كند!
او نيز روي صندلي گرد خود نشست:
« شايد يكي دو جام مرا با خودش برد... »
يك پاكت سفيد در آورد و دود كرد...
يك پك ... دو پك ... سه پك ...نه و ده ...سي ... چهل ... نود!
...

صبح:

رفتند يك به يك همه برگشته بخت ها
يك كافه ي كثيف و تهي ماند و يك جسد...
يك مرد مرده ... چهره اي از يك طلوع پوچ:
محكوم بر حبات پر از رنج .. تا ابد
تصوير مبهمي است بر از درد و التهاب
مردي كه روبروي تو سيگار مي كشد...




نویسه جدید وبلاگ

چوپان باید چه زود باور باشد

با این همه گرگ اگر برادر باشد

باید که پلنگ کاه و سگ جو بخورد

وقتی که رییس مزرعه خر باشد


بد جور به هم ریخته و ترسیده

مادر که دوباره خواب شومی دیده

از بهت و سکوت پدرم می ترسم

ما  گاو  نداریم  ولی  زاییده


می گریم و چشم هایم از ابر پر است

کافی است که دیگر دلم از صبر پر است

ای چشم غزال کم بیا نزدیکم

پاهای من از دویدن ببر پر است


انگار همیشه جای یک تن خالی ست

این بار کسی نیست نه! اصلن خالی ست

یک نیمکت نشسته دارم در خود

جای دونفر همیشه در من خالی ست


در زد کسی انگار که مهمان داریم

در سفره گرسنگی فراوان داریم

امروز پدر ابر زیادی آورد

مانند همیشه شام باران داریم


من با تو چقدر ساده رفتم بر باد

تو نام مرا چه زود بردی از یاد

من حبۀ قند کوچکی بودم که

از دست تو در پیالۀ چای افتاد


مانند همیشه چشم هایم به در است

بر سفره ی ما جگر نه خون جگر است

ته مانده ی سفره ی شما را آورد

آری  پدرم  مورچه ی  کار گر  است



طفلک پسرم باز مجابش کردم

بی شام  به زور قصه خوابش کردم

ناگاه کبوتری به خوابش  آمد

ناچار گرفتم و کبابش کردم



هر روز از این مسیر بر می گردم

از  رفتن  ناگزیر  بر  می  گردم

تو شام بخور بخواب تنهایی جان!

من مثل همیشه دیر بر می گردم



همه ی رباعی ها از شاعر عزیز جناب جلیل صفر بیگی






نویسه جدید وبلاگ

فاضل نظری

کبریایی توبه را بشکن! پشیمانی بس است

از جواهر خانة خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبروداری کن ای زاهد! مسلمانی بس است

خلق دل‌سنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم

بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دل سرد شد

هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم

دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم!

سفره‌ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است!





نویسه جدید وبلاگ

حامد عسکری

گیرم تمام شهر پر از سرمه ریزها

خالی شده ست مصر دلم از عزیزها

داش آکل و سیاوش رستم تمام شد

حالا شده ست نوبت ابرو تمیز ها

دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست

عشاق قانعند به میخ و پریزها|

دستی دراز نیست به عنوان دوستی

جز دستهای توطئه از زیر میزها

دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد

مجموعه ایست از رگ و اینجور چیزها

خانم بخند! که نمک خنده های تو

برعکس لازم است برای مریضها

چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ

پس دست می زنم به تمامی جیزها





نویسه جدید وبلاگ

هر چه کردم نشوم از تو جدا٬ بدتر شد

نرود از دل تو عشق و وفا٬ بدتر شد

مثلا خواستم این بار موقر باشم

و به جای تو بگویم که شما٬ بدتر شد

این متانت به دل سنگ تو تأثیر نکرد

بلکه برعکس٬ همه رابطه ها بدتر شد

آسمان وقت قرار من و تو ابری بود

تازه با رفتن تو٬ وضع هوا بدتر شد

روی فرش دل من٬ جوهری از عشق تو ریخت

آمدم پاک کنم عشق تو را٬ بدتر شد

 غزال شاهرودی





نویسه جدید وبلاگ

تنها یی ام را می برم با خود تا در خیابان ها بچرخانم

از من تو را می خواهد و از تو تنها برایش شعر می خوانم

حتی نمی دانم نشانت را تا لا اقل از دور می دیدت

حتی نمی دانم چرا رفتی تا ذره ای او را بفهمانم

برگرد و برگردان به من - لطفا - شیرینی مخصوص شعرم را

برگرد و برگردان ورق ها را، در نی نی چشمت برقصانم

تقویم روی میز می داند هر سیصد و شصت ... تا همین برگه

هی برف می بارد به جای تو، هی بی تو کش دارد زمستانم

تنهایی ام را می برم هر روز ... با خود پسش می اورم دلتنگ

او را چه مدت تاچه تاریخی باید به دور خود بچرخانم

پا بر زمین می کوبد و دارد حال مرا بد جور می گیرد

یعنی تو هم حالا همین جوری ؟! یعنی تو هم تنها ... ؟! نمی دانم .


زنبق سلیمان نژاد





گزارش تخلف
بعدی