نویسه جدید وبلاگ

سید مهدی نقبایی

 شاید تمام قصه مـا ایـن ســـه جــــمله بود
آشوب بـودی آمـدی و رد شـدی ، همـــین
من سطحی از تـرک شـده بودم که بشکنم
تو آخـریـن تلنگر این سـد شـدی ، همـــین
هـرگـز تـو انـتـخاب نکـردی مـرا ، فـقـط
گاهی بر این دو راهه مردد شدی ، همین
حـذف بـیـای قـافـیه هـا کــــــار تـو نـبـود
تو بـاعـث ردیـف نـیـامـد شـدی ، همـــین
 حـرفـی کـه در دقــایـق زخــمی انـتـظـــار
تـیـر خــلاص را بــه دلــم میزدی ، همـــین
بـا ایـن هـمـه شـکایـتـی از تـو نـمی کــنـم
تنها قبول کن که کمی بد شدی...همـــین !


قصه‌ی تازه‌ای نمی‌شنوید، حرفهایم دوباره تکراری‌ست
 فصل اندیشه‌های سبز گذشت، نوبت فصلهای بیکاری‌ست
گفته بودی به کوچه‌ها برویم تا کمی وا شود دلت، اما
غافل از این که وقت ِ دلتنگی همه‌ی شهر چاردیواری‌ست
 -ها! ببخشید! ساعت ِ چند است؟ وای بر من! دوباره یادم رفت
ساعت ِ ما شبیه مردم شهر، سالها بین خواب و بیداری‌ست
نکند مثل شهرهای قدیم زیر آوار خواب گم شده‌ایم؟
سعی کن باستان‌شناس عزیز! جای خوبی برای حفاری‌ست
 گاهی البته چیزهای قشنگ، می‌نوازند چشم خاطره را
مثلاً روی شیب سرسره‌ها غفلت کودکانه‌ای جاری‌ست
ولی آدم‌بزرگ‌ها انگار، ناگزیر از تبسمی تلخند
مثل شعری که در تکلف وزن، مملو از واژه های ناچاری‌ست
خسته، بیهوده، بی‌هدف، حیران، شهر در ازدحام می‌لولد
تهمت ِ زندگی به این تصویر -می‌توان گفت- ساده‌انگاری‌ست
من کمی عشق خواستم، آیا انتظار زیادی از دنیاست؟
قیس هم یک زمان همین را خواست، شاید این یک جنون ادواری‌ست



خود را شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
*** ا
ز فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
***
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
 ***
کم کم به سطح آینه ام برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
 ***
 دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
***
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
 من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
 ***
 شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
 خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت





نظرات:



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی