می ترسم...
من از نشستن در انتظار میترسم
از این دقایق بی اعتبار میترسم
از این که شعر بگویم برای چشمانت
و شعر من بشود گریه دار می ترسم
از اینکه دشمن من باشد این شب زخمی
و باتو – باتو- بیاید کنار میترسم
از اینکه پیر شوم ناگهان و دور از تو
مچاله ام بکند روزگار میترسم
از اینکه ساقهء سبز و جوان امیدم
دوباره خشک شود در بهار میترسم
کنار اینهمه آهنگ تازه از آن وقت
که ذره ذره بسوزد سه تار میترسم
بگو به ابر نیاید چرا که از باران
وخشم صاعقه دیوانه وار میترسم
از اینکه آینه ام بشکند نمی ترسم
از اینکه گم بشود در غبار میترسم
ببند چشم مرا پای دار گیسویت
که از نگاه تو در پای دار میترسم
نجمه زارع
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها راکه تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشـــیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد مــیگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقبها رانویسه جدید وبلاگ
چشم زيتون سبز در کاسه، سينهها سيب سرخ در سينی
لب ميان سفيدی صورت، چون تمشکی نهاده بر چينی
سرخ يا سبز؟ سبز يا قرمز؟ ترش يا تلخ؟ تلخ يا شيرين؟
تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام میچينی؟
با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بياور مرا از اين ترديد
ای نگاهت محصّل شيطان، اخمهايت معلّم دينی
هر لبت يک کبوتر سرخ است، روی سيمی سفيد ، با اين وصف:
خنده يعنی صعود بالايی ، همزمان با سقوط پايينی
میشوی يک پری دريايی از دل آب اگر که برخيزی
میشوی يک صدف پر از گوهر روی شنها اگر که بنشينی
هرچه هستی بمان که من بی تو، هستی بی هويتی هستم
مثل ماهی بدون زيبايی ، مثل سنگی بدون سنگينی
نقاشی: استاد کاتوزیان