مرثیه
گل ميان آتش نمرود بود
شعله مي پيچيد برگرد بهار
خون دل مي خورد تيغ ذوالفقار
يك طرف گلبرگ اما بي سپر
يك طرف ديوار بود و ميخ در
ميخ ياد صحبت جبريل بود
شاهد هر رخصت جبريل بود
قلب آهن را محبت نرم كرد
ميخ از چشمان زينب شرم كرد
شعله تا از داغ غربت سرخ شد
ميخ كم كم از خجالت سرخ شد
گفت با در رحم كن سويش مرو
غنچه دارد سوي پهلويش مرو
حمله طوفان سوي دود شمع كرد
هرچه قوت داشت دشمن جمع كرد
روز رنگ تيره ي شب را گرفت
مجتبي چشمان زينب را گرفت
پاي ليلي چشم مجنون مي گريست
ميخ بر سر مي زد و خون مي گريست
جوي خون نه تا به مسجد رود بود
دود بود و دود بود و دود بود
نویسه جدید وبلاگ
احساس خواهد کرد کوه نور می بیند
وقتی که شهرت را کسی از دور می بیند
احساس انسانی که روی تکّه ی چوبی -
در عمق تاریکیِ دریا نور می بیند
جای قدم های بهشتی تو را عاشق -
در کوچه باغ سبز نیشابور می بیند
زائر همان آنی که مشهد می رسد، خود را -
با بچّه آهوی شما محشور می بیند
هر کس که می آید میان صحن های تو
شور خودش را گوشه ی ماهور می بیند
با اشک می آید ولی دل خوش به روزی که -
بالای بالینش تو را در گور می بیند
شاعر نگاهش سمت گنبد می رود امّا -
جای کبوتر دسته های حور می بیند
در بیت هشتم صحن کهنه، پنجره فولاد
انگار می گویند: مردی کور می بیند...
شاعر: سید محمد حسینی